شهید علی عسکر اکبری باصری فرزند حاجی آقا
ولادت : ۱۳۳۱
تاریخ شهادت: ۴/ ۳/ ۱۳۶۱
محل شهادت : خرمشهر
عملیات : بیت المقدس
فرزندحاج آقا ، متولد سال ۱۳۳۱ متأهل و دارای ۳ فرزند ، با پیشه ی کارگری مخارج خانواده و زندگی را تأمین می کرد . پس از شروع جنگ تحمیلی ، در تاریخ 1/11/1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دهبید ( صفاشهر ) درآمد. ( گرچه قبل از آن ، به عنوان رزمنده ی بسیجی مدت ها در جبهه های کردستان حضور فعال داشت ). بعد از طی دوره ی آموزشی به مناطق جنگی جنوب اعزام شد و با سمت عضو گروه شناسایی و اطلاعات عملیات در جبهه ی عین خوش و فرمانده ی دسته در جبهه های آبادان و خرمشهر انجام وظیفه کرد . ایشان در عملیات پیروزمند بیت المقدس شجاعانه جنگید و نصرت خداوند منان در آزادی خونین شهر و پیروزی اسلام و فرزندان روح الله بر تمامی کفر و الحاد را به نظاره نشست و در فردای همان روز فتح و حماسه ، یعنی 4/3/1361 هنگام پاتک سنگین دشمن در شهرک ولیعصر مجروح و به بیمارستان نمازی شیراز انتقال یافت و در آنجا به لقاء دوست و خیل شهیدان والامقام پیوست و در کنار همرزمان شهیدش در شهید آباد قرار گرفت .
فرازی از وصیت نامه ی شهید :
مادر ، آیا می خواستید فرزند خود را چه کار بکنید ؟ می خواستید فقط برای مال دنیا یا واقعا می خواستید که انشاء الله اگر خداوند قبول کند قدمی در راه خداوند بردارد ؟ آیا ما که می گوئیم مسلمان هستیم چطور مسلمان هستیم زبانی یا با عمل خوب ؟ پس خداوند از ما نماز ، روزه ، خمس ، زکات وجهاد و غیره خواسته است آیا ما باید به آنها عمل کنیم یا نه ؟ پس چطور ما در خانه بنشینیم و ادعای مسلمانی بکنیم ؟ آیا شما سراغ دارید که کسی باشد که هیچ وقت نمرده باشد وهمیشه زنده باشد ، آن که نمی میرد خداست. حال اگر گریه کنید باید بمیرد واگر گریه هم نکنید باید بمیرد ولی مادر، خداوند صابرین را دوست دارد.
خاطره ای از همسر شهید:
شهید فردی انقلابی بودبا آمدن امام خمینی به دیدارامام رفت.بعداز شروع جنگ گفت می خواهم به جبهه بروم،من چون فرزندانم کوچک بودند مخالفت کردم ولی ایشان گفتند وظیفه من دفاع ازکشورم است وباید به جبهه بروم وبه مریوان رفت. بعداز مدتی به آبادان رفت،حدود یک ماه در جبهه جنوب بودوقتی برگشت عضو سپاه پاسداران شد.یکبار موقع خداحافظی پسرم حسن نمی گذاشت پدرش جبهه برودو همینطورتا گلزار شهدا گریه کردو دستش را محکم گرفته بود ،آنجا شهید مقداری پول به حسن دادو نوازشش کرد وگفت باید بروم وظیفه من دفاع از کشوراست. پسرم پول هارا روی قبرشهدا ریخت وباگریه گفت من پول نمی خوام من خودت را می خوام،درهرصورت شهید، حسن را راضی کردوبه جبهه رفت. آخرین بارکه می خواست به جبهه برودوقتی خانه آمد،گفت آمده ام برای خداحافظی،می خواهم به خرمشهر بروم.روزی که خرمشهر آزاد شدهمه مردم خوشحال بودندما هم شادبودیم.روزبعداز آزادی خرمشهر برای گرفتن شناسنامه پسرم علی، به دهبید رفتم آنجا شنیدم بلندگوها دارندنام یک شهیدرا اعلام می کنند خوب که گوش دادم شنیدم ازبلندگوها می گویند علی عسکر اکبری به فیض شهادت نائل آمد.همانجا گفتم یاحضرت زینب به من صبر بده وواقعاً هم حضرت زینب به من صبرو تحمل دادهمینطور بی صدا گریه می کردم تااینکه برای دیدن شهیدمارا به سپاه دهبیدبردند.آنجا غلامرضارنجبر باگریه می گفت حیفِ علیعسکر بودچراغ سپاه خاموش شد.
خانواده شهید:
پدر شهید حاج آقا اکبری بود و مادرش ام لیلا اکبری نام داشت. آنها ۶ پسر و یک دختر داشتند.
حاج آقا دامداری می کرد. او مردی ساده دل، میهمان نواز و خوش گذران، مهربان، سخت کوش ، با ایمان و دلسوز بود.
از سر دلسوزی و نیت پاک او، هر کس هر مشکلی داشت به او مراجعت نموده و او هم برایش دعا می کرد و مشکل مرتفع میشد، در واقع می توان گفت او مستجاب الدعوه بود.
حاجیه ام لیلا زنی بسیار صبور، خوش سخن، روشن فکر، قانع، بی کینه و مهربان بود. در زندگی بسیار سختی کشیده بود، در زندگی عشایری سه چهار مرتبه کل اموال زندگیش را به سرقت برده بودند و دوباره زندگیش را از صفر شروع کرده بود ( به گونه ایی اموال زندگیش را به سرقت می بردند که حتی بالش برای زیر سر نداشتند و سنگ، زیر سر بچه هایش قرار میداد). همه از هم صحبتی با او لذت می بردند.