شهید عبدالرحیم(محمدربیع) اکبری باصری فرزند اسماعیل
ولادت : ۱۳۴۳
تاریخ شهادت : ۲۶ /۱۲ /۱۳۶۳
محل شهادت : شرق دجله
عملیات : بدر
مدت ۱۶ سال و ۲ماه مفقود
فرزند اسماعیل ، متولد سال ۱۳۴۳ ، دانش آموز اول دبیرستان ، از تاریخ 17/10/1361 با پوشیدن لباس مقدس بسیج ، وارد میدان های حماسه و نبرد حق عليه باطل شد . در عملیات والفجر ۲ و ۳ ، خیبر و بدر در صفوف دلاور مردان گردان خط شکن فجر با رشادت و پایمردی به جنگ با دشمن بعثی پرداخت در این مدت دو بار مجروح شد . او همانند بسیاری از عزیزان رزمنده ، با جبهه و سنگر ، انس گرفته بود . در شب عملیات بدر ، در شرق دجله ( 26/12/1363 ) با همرزمانش به صورت دسته جمعی مورد شبیخون تانک های دشمن قرار گرفت و مظلومانه و عاشقانه به حماسه سازان عاشورای امام حسین پیوست و پیکر مقدس آنان در زیر تانکها قطعه قطعه شد . بدین گونه عبدالرحیم مشمول ندای « ارجعی الا ربک راضية مرضيه » قرار گرفت و پیکر پاکش پس از ۱۶ سال و دو ماه شناسایی و در گلزار شهدای شهید آباد آرام گرفت .
فرازی از وصیت نامه ی شهید :
برادران و خواهران اسلامی ، اگر استقلال و آزادی را می خواهید همان شعاری که در به دست آوردن آن ، جوانان عزیز خود را فدا کردید و رنج و فشار و جنگ تحمیلی را تحمل کردید کوشش کنید تا از قید شیطان نفس بیرون آیید و با پیوند جدید و وحدت کلمه و پناه به زیر پرچم پر افتخار اسلام عزیز ، خود را و اسلام عزیزتر از خویش را از آسیب و شر ابرقدرتها نجات دهید و با اعتصام به حبل الله به قدرت های شیطانی غلبه کنید . برادران استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمان ها برای مؤمن و مسلمان و آرام دهنده ی دردها ، دعا است . به یاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید و هرگز دشمنان بین شما تفرقه نیاندازند و شما را از روحانیت متعهد که بازوی دین اسلام است جدا نکنند که اگر چنین شود روز بدبختی مسلمانان و روز جشن ابرقدرتها است.
خاطره ای از زبان مادر شهید:
خیلی بخشنده بود. هرچه داشت اول به دیگران میداد و اگر چیزی از آن میماند،خودش استفاده میکرد. قبل از رفتنش به جبهه، روزی به من گفت:گوسفندها را به جهاد بفروشیم و پولش رابه جبهه بدهیم. وقتی میخواست اعزام شود، خواستم عکسی ازخودش بگیرد تا بعنوان یادبود داشته باشیم. اوکه شوخ طبع بود، جواب داد عکس چه فایده دارد که دلت را به آن خوش میکنی؟مدتی که آفتاب بخورد، خراب وپاره میشود و باید آنرا دور بیندازی. اگرکسی که شهید میشود فرزند داشته باشد، بعنوان یادگار از او باقی میماند من به او گفتم که اول ازدواج کن بعد به جبهه برو، اما او گفت، خانهاش جبهه و لباسش، لباس بسیجی است.
پسرم چند بار به دهبید رفت، اما موفق به اعزام نشد. آخرین بار مدارک و وسایلش را در مسیر شهیدآباد به دهبید گم میکند وقتی در دهبید میفهمد به بسیج نمیرود. همان روز متوجه میشود که میخواهند برای جبهه آذوقه و تدارکات ببرند، دور از چشم همه، خودش را زیر صندلی پنهان میکند. نزدیکیهای اهواز لو میرود و قضیه را برای همراهانش تعریف میکند.
عبدالرحیم بارها به جبهه رفت. بار اول بیخبر رفته بود. یک روز رفقایش کیف مدارکش را پیدا کرده بودند آنرا به خانه آوردند من هم خدا را شکر کردم که نمیتواند به جبهه برود. روزبعد مطلع شدم که در جبهه است. بعد از این که بارها سفارش کردم که لااقل یک بار به مرخصی بیاید، آمد و او را دیدم. من فرزندم را با زحمت فراوان و با دست رنج خودم بزرگ کردم. الحمدلله که در راه اسلام رفت.
خانواده شهید:
پدر شهید مرحوم اسماعیل اکبری و مادرش مرحومه حاج فلکناز اکبری بودند. دارای ۴ فرزند، ۲ دختر و ۲ پسر بودند،که یکی از دخترها در ۹ سالگی فوت کرد.
مرحوم اسماعیل بسیار قرآن خوان بود که در همان جوانی دچار بیماری شد و نمی توانست زندگی را اداره کند و بچه ها از محبت پدر محروم شدند و مسئولیت زندگی بر دوش مادر خانواده افتاد .
حاجیه فلکناز هم برای فرزندان پدر بود و هم مادر. علاوه بر شغل خانه داری و بچه داری، قالی بافی و دامداری هم میکرد. پزشک سنتی طایفه بود و همه با نفس گرم او و داروهای گیاهی اش خوب می شدند. در خانه او به روی همه مردم باز بود حتی از جاهای دیگر هم برای مداوا پیش او می آمدند.
او با روی گشاده از همه پذیرایی می کرد و برای طبابتش چیزی نمی گرفت. رازدار مردم بود و همیشه به مردم فقیر و درمانده کمک می کرد.